دی‌شب خانه‌ی پدری» را دیدم، و هنوز که هنوز است میخ‌کوب‌ام. تلاش می‌کنم خودم را جمع‌وجور کنم و چندخطی درباره‌ی این شاه‌کارِ به‌تمام معنا بنویسم.

حتماً می‌دانید که فیلم پس از یک‌دهه اکران شده‌است: همه‌جا هم علت توقیف نزدیک به‌ده‌ساله‌اش را خشونت افسارگسیخته در نمایش فرزندکُشی معرفی می‌کنند؛ در حالی که نظیر همین فرزندکُشی را در اثر متوسط ولی جنجالی مغزهای کوچکِ زنگ‌زده» نیز شاهد بوده‌ایم و، تا جایی که دیدم، هیچ‌کس هم اعتراضی به‌خشونت عریان آن فیلم نکرد.

خوش‌بختانه به‌نظر می‌رسد کیانوش عیاری با حذف یا تغییر سکانس تعیین‌کننده‌ی آغازین فیلم موافقت نکرده‌است؛ از این رو، تعداد سینماهای نمایش‌دهنده‌ی فیلم چندان زیاد نیست و، علاوه بر این، گویا در برخی شهرها ـــ مانند مشهد ـــ بنا به‌ملاحظاتی قابل‌انتظار اصلاً به‌اکران درنیامده‌است. به‌گمان من هیچ بعید نیست اکران آن به‌زودی متوقف هم بشود.

فیلم به‌سنت فیلم‌سازی عیاری، که روایت بی‌پرده‌ی واقعیت باشد، و بدون آن‌که هیچ، مطلقاً هیچ، سوگیری‌ای داشته‌باشد و، حتا، بخواهد حرفی بزند، چند پرده از زندگی خانواده‌ای ایرانی را نشان می‌دهد. واقع‌گرایی دراماتیک عیاری یادآور فیلم‌سازی به‌سیاق کیارستمی‌ست؛ با این تفاوت که عیاری قصه‌گوی چیره‌دستی هم هست، و تلفیق این‌دو کار ساده‌ای نیست.

فیلم‌نامه چنان باچفت‌وبست و، در عین حال، فارغ از پیچیدگی‌های فُرمی‌ست، که گویی به‌تماشای یک‌زندگی روزمره با تمام چالش‌هایش نشسته‌ایم. دقت کارگردان به‌جزئیات ستودنی‌ست؛ گذشته از تغییر در تزئینات صحنه با گذر زمان ـــ از قفل در، تا شیر آب، و تا دیوار روبه‌روی درِ خانه ـــ عیاری حتا حواسش هست وقتی لامپ روشن از سرپیچ باز می‌شود داغ است، و باید آن را با دست‌مال گرفت.

شکوه فیلم این‌جاست که نه می‌خواهد و نه تلاشی می‌کند که پیامی را به‌مخاطب منتقل کند؛ دقیقاً همانند مَنِش بی‌ادعای عیاری، بدون هیچ‌گونه بزک‌دوزکی، بزرگ‌ترین حرفی را که یک‌فیلم‌ساز می‌تواند بزند، در کمال خون‌سردی و بدون هیچ‌گونه قلمبه‌گویی، می‌زند و چنان ماهرانه و تکان‌دهنده این کار را انجام می‌دهد که مخاطب حتا فرصت نمی‌کند ساعتش را ببیند: هیچ لحظه‌ی زایدی در فیلم نیست.

دقت فیلم در اجزاء تاریخی روایت هم، البته بدون ارجاع مستقیم و روشن به‌تاریخ‌های دقیق، ستودنی‌ست، و خیلی پیش‌تر از زمان حال، در دوران سازندگی» خاتمه می‌یابد. در فیلم، تنها نسلی که در رویارویی‌اش با یک‌فاجعه‌ی تاریخی، به‌دنبال آموزش و کمک به‌دیگران برای درآمدن از یک‌چاهِ وِیل تاریخی می‌رود، همان نسلی‌ست که انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد؛ دیگران، تنها خودشان را نجات می‌دهند.

بازی‌گران محبوب عیاری در این فیلم نیز حاضرند؛ خیلی از بازی‌گران را نمی‌شناختم، ولی بدون اطوار مرسوم بازی‌شان را می‌کردند. می‌مانَد مهران رجبی و برادران هاشمی، که به‌ویژه اولی، یکی از بازی‌گران قدرناشناخته‌ی ماست؛ رجبی از معدود هنرپیشه‌هایی‌ست که جوری نقشش را بازی می‌کند که انگار اصلاً نقش بازی نمی‌کند، و به‌گمانم همین باعث شده کلاً دیده نشود.

دوربین هوش‌مندانه از تک‌لوکیشن فیلم بیرون نمی‌رود؛ در واقع، منطقی وجود ندارد چنین کند: خانه‌ی پدری همان ایرانِ ماست، و نگاه مشاهده‌گر دوربین در این خانه به‌جست‌وجو آمده‌است ـــ پرسش این‌جاست که این دوربین، از روایت زندگی در خانه‌ای قدیمی، که محل زندگی چند نسل یک‌خانواده است و، دست‌آخر، به‌مخروبه‌ای بدل شده که می‌خواهند آن را بکوبند و بسازند، به‌دنبال چی‌ست؟

گفته‌اند که خانه‌ی پدری» تصویر ناشایستی از سنت نشان می‌دهد؛ در حالی که این تصویر اختلاف چشم‌گیری با واقعیت ندارد، و همین حملات قلمی به‌روایت فیلم، نشان می‌دهد این سنت‌ها چقدر واپَس‌مانده‌اند که سنجاق‌کردن مخاطب به‌آن‌ها می‌تواند چنین واکنش‌های پُرشوری را به‌دنبال بیاورد (احتمالاً از ترس شدت همین واکنش‌هاست که توقیف و اکران محدود هم تجویز شده‌است).

اما گمان من این نیست؛ عیاری ابداً به‌دنبال نقد سنت نیست، او قصه‌گوی متبحری‌ست که روایتی از چنددهه زندگی خانواده‌ای را نشان می‌دهد، که هر کاری می‌کند نمی‌تواند از شرّ گندی که نسل اول خانواده به‌بار آورده رها شود؛ فرقی نمی‌کند اتاق آن شومی تبدیل به‌محل کشمش‌گرفتن از انگور تبدیل شود، یا جایی برای خوابیدن باشد، یا محل برگزاری کلاس آموزشی قالی‌بافی.

حتا وقتی می‌خواهند خانه‌ی مخروبه‌ی پدری را بکوبند و بسازند» هم، باز این بار تاریخِ پرخون روی دوش خانواده سنگینی می‌کند، و خانواده ناگزیر است بدون آن‌که با کسی حرفی بزند، با هراس این ننگ را بر دوش بکِشد ـــ و این، همان تاریخ ایران ماست، که هر مقطعش، به‌ویژه بعد از حمله‌ی مغول، که هنوز نتوانسته‌ایم از سنگینی‌اش کمر راست کنیم، انبانی از ناکامی را بر سرمان هوار می‌کند.

در حاشیه‌ی بُن‌مایه‌ی اصلی فیلم، که همان سنگینی بار تاریخ بر روان ایرانی باشد، که راهی هم برای رهایی از آن نیست، تنش فردیتِ در حال رشد زن ایرانی با مردسالاری نهادینه در تاریخ‌مان نیز به‌خوبی به‌نمایش درآمده‌است، و بلوغ تدریجی رویارویی زنِ شاخص هر نسل از این خانواده، که در کودکی روی تاب می‌نشیند، با فاجعه‌ای که حمل می‌کنند، حساب‌شده است.

عیاری، هوش‌مندانه و هنرمندانه، شمایلی از زن ایرانی خلق می‌کند که در کوران حوادث چنان آب‌دیده و بالغ شده‌است، که از یک‌موجود تیپاخورده، که به‌سادگی به‌قتل می‌رسد، به‌موجودی ارتقاء می‌یابد که دانش‌جوی پزشکی»ست، و آخرین بازمانده‌ی مردِ این خانواده، در برابر او تیشه را از دست می‌اندازد.

قصه‌گویی چیره‌دست عیاری، بدون هیچ تلاشی برای حُقنه‌کردن پیام‌های باسمه‌ای یا غیرباسمه‌ای، کاری می‌کند دقیقاً همان‌گونه که در روزگار قریب» داخل زندگی محمد قریب» (رضوان‌الله علیه) بودیم، و در هزاران چشم» از دری‌چه‌ی چشمان نابینای آقای راوندی» به‌زندگی مردمان نگاه بیاندازیم، در خانه‌ی پدری» شاهد تاریخ معاصر ایران باشیم.

پرسش این‌جاست: ملتی که بار تاریخش را به‌دوش می‌کِشد، و هم‌چنان کمرش زیر بار تاریخی که مدفون کرده، و نبش‌قبرش هم باعث می‌شود سکته‌ی مغزی» کند، دوتاست و، حتا، وقتی تصمیم می‌گیرد این خانه را بکوبد و از نو بسازد، ممکن است میراث جلویش را بگیرد»، برای رهایی از این چرخه‌ی شوم چه باید بکند؟

فیلم در همین نقطه‌ی اوج واماندگی به‌پایان می‌رسد و، به‌خوبی، از اِصدار هرگونه امیدواری بی‌مایه‌ای خودداری می‌کند. به‌قول سیدجواد طباطبایی، ما هنوز مقدمات طرح پرسش درباره‌ی مسئله‌ی ایران» را هم در اختیار نداریم و، عجالتاً، در پاسخ به‌محاکمه از گندکاری‌های گذشته‌ی‌مان، تنها می‌توانیم بگوییم: پدرم گفت».


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها